تسبیح گرانبها

افزوده شده به کوشش: نیلوفر ذ.

شهر یا استان یا منطقه: قاینات

منبع یا راوی: روایت غلامعلی سرمد

کتاب مرجع: کلاغ و سیب. افسانه‌های محلی قاینات ص ۸۹ انتشارات نیل ۱۳۵۲

صفحه: ۶۵-۷۲

موجود افسانه‌ای: دیو به صورت پیرزن و دو پسرش- قالیچه حضرت سلیمان

نام قهرمان: پادشاه - وزیر

جنسیت قهرمان/قهرمانان: nan

نام ضد قهرمان: سه دزد- حاجی آقا

در بعضی از افسانه‌ها، اهمیتی که در گذشته برای آن قائل بوده‌اند به خوبی مشاهده می‌شود. روایت تسبیح گرانبها یکی از این افسانه‌هاست. تسبیح از آن کسی می‌شود که «داستان» جالب‌تری بگوید. قصه‌ای که پادشاه تعریف می‌کند به طور جداگانه نیز روایت شده است. همچنین قصه وزیر. این دو روایت با پیدا شدن تسبیح و شرط‌بندی در قالب یک قصه گنجانده شده‌است. نثر قصه، اگر چه در بعضی جمله‌ها از ساده‌گی دور می‌شود، اما در مجموع ساده است. ما با ویرایش برخی جمله‌ها، عیناً آن را می‌آوریم.

روزی پادشاهی با وزیرش از راهی می‌گذشتند. پادشاه سوار بر اسب و وزیر پیاده بود. در راه یک تسبیح گرانبها پیدا کردند ولی چون هر دو نفر با هم آن را دیده بودند، نمی‌دانستند چه کسی باید صاحب آن باشد. پادشاه گفت: «تسبیح را من ‌دیده‌ام مال من است.» وزیر گفت: «من آن را از زمین برداشته‌ام و باید مال من باشد».بعد از مدتی گفتگو، قرار شد که هر کدام یک داستان یا خاطره تعریف کنند. داستان هر کدام جالب‌تر بود، تسبیح مال او باشد. اول پادشاه شروع کرد و گفت: چند سال پیش به من خبر دادند که در شهر عده‌ای دزد پیدا شده‌اند و به خانه‌ها و اموال مردم دستبرد می‌زنند. عده‌ای گزمه را مأمور کردم که درباره این قضیه تحقیق کنند و دزدان را گیر بیاورند. لیکن مدتها گذشت و مأموران نتوانستند کاری از پیش ببرند. ناچار خودم لباس مبدل می‌پوشیدم و شبها به نقاط مختلف شهر سرکشی می‌کردم. یک شب لباس درویشی پوشیدم و با کشکولی پر از طعام و یک تبرزین، بیرون رفتم. همچنان که در اطراف شهر گردش می‌کردم، به خرابه‌ای رسیدم. در آنجا سه نفر نشسته بودند و گفتگو می‌کردند. با آن‌ها طرح دوستی ریختم و طعامی را که همراه داشتم به آن‌ها تعارف کردم. چند دقیقه‌ای نگذشت که با هم نان و نمک خوردیم و صمیمی شدیم. از من خواستند که برایشان فال بگیرم. از کتابی که همراه داشتم برایشان فال گرفتم. گفتم نتیجه‌اش بسیار خوب است و چون نسبت به آن‌ها به شک افتاده بودم آن‌ها را در اجرای تصمیمی که گرفته بودند، تشویق کردم. آن سه نفر که صداقت مرا دیدند، اقرار کردند که می‌خواهند به خزانه پادشاه دستبرد بزنند و از من خواستند که همراه آن‌ها بروم .در راه که می رفتیم برای آشنایی من هر کدام از هنری که داشتند تعریف کردند. نفر اول گفت: «هنر من این است که به زبان حیوانات آشنایی دارم.» دومی گفت: «من می‌توانم با یک اشاره همه قفل‌های بسته را باز کنم.» سومی گفت: «من اگر طفلی را در گهواره ببینم، بعد که بزرگ شد به هر صورتی که تغییر شکل بدهد باز هم او را می‌شناسم». از من پرسیدند: «ای قلندر تو چه هنری داری؟» گفتم: «من اگر به کسی خشم بگیرم و دست راستم را به ریشم بکشم، دلیل این است که طرف را بخشیده‌ام، ولی اگر دست چپم را به ریشم بکشم علامت این است که طرف باید با این تبرزین کشته شود».البته هنر من در مقایسه با آنچه دزدان داشتند بی اهمیت بود، ولی چون قول داده بودند که مرا با خودشان ببرند، به عهد خود وفا کردند و چند دقیقه بعد در نزدیکی قصر پادشاه بودیم. هنوز چند قدم تا پای دیوار قصر فاصله داشتیم که یکی از سگ‌های محافظ بنای عوعو را گذاشت. از اولی پرسیدیم: «تو که به زبان حیوانات آشنایی داری، این سگ چه می‌گوید.» گفت: «می‌گوید اینها قصد دارند جواهرات پادشاه را بدزدند و عجب اینکه صاحب جواهرات هم همراه آن‌هاست!».دزدان ابتدا به من شک کردند، ولی من صحبت را طوری عوض کردم و حرفهای آن دزد را شوخی وانمود کردم که دزدان قانع شدند که من یک درویش دوره‌گرد بیش نیستم و به راه خود ادامه دادیم تا به هر کیفیتی بود به خزانه جواهرات رسیدیم.دزد دوم با اشاره، قفل‌ها را باز می‌کرد و ما جلو می‌رفتیم تا به اتفاق وارد خزانه شدیم. مقدار زیادی از جواهرات را در کیسه‌هایی که همراه داشتیم ریختیم و بدون آنکه کسی ما را ببیند به خانه برگشتیم و آن را در گوشه‌ای زیر خاک پنهان کردیم و قرار شد که چند روزی بگذرد تا سر و صداها بخوابد و بعد آن را بین خودمان تقسیم کنیم. فردای آن روز با اجازه دوستان از خرابه خارج شدم تا در شهر گردش کنم. چند دقیقه بعد در قصر خودم حاضر شدم و به کار مملکت پرداختم. موقعی که از کار سیاست فارغ شدم، دستور دادم عده‌ای به خرابه رفتند و دزدان را دستگیر کردند و با جواهرات به دربار آوردند. به محض آنکه دزدان وارد شدند نفر سوم گفت: «پادشاه ممکن است تقاضا کنم دست راست خود را به ریشتان بکشید؟» با شنیدن این حرف خنده‌ام گرفت و گفتم: «بله، به شرط آنکه شما هم قول بدهید که دست از این کارها بردارید و شرافتمندانه زندگی کنید».دزدان قبول کردند و من هم در عوض به هر کدام آن‌‌ها شغلی که سزاوار بود دادم. حالا نوبت وزیر بود که داستان یا خاطره‌ای تعریف کند. وزیر چنین گفت: حدود بیست سال پیش زمستان سرد و خشکی گذشت و باران و برف بسیار کمی بارید. به این جهت در کشور قحطی بروز کرد. من که از خانواده فقیری بودم، در جستجوی کار و پیدا کردن یک لقمه نان با پدر و مادرم خداحافظی کردم و راه شهرهای دیگر را در پیش گرفتم. مدتها به این طرف و آن طرف رفتم و چه‌بسا شبها گرسنه خوابیدم تا بالاخره به من خبر دادند که در فلان شهر یک حاجی آقا زندگی می‌کند که حاضر است برای یک روز کار، چهل روز به آدم غذا و مسکن خوب بدهد. من که آدم تنبل و تن‌پروری بودم، بلافاصله به آن شهر رفتم تا هم شکم گرسنه‌ام را سیر کنم و هم چهل روز از کار کردن راحت شوم. چند روزی در آن شهر به‌سر بردم تا بالاخره جارچی حاجی آقا در شهر ندا در داد که: «ایهاالناس، فردا صبح می‌توانید در میدان شهر جمع شوید و با حاجی آقا ملاقات کنید».صبح روز بعد با عجله خودم را به میدان شهر رساندم. مردی که از ظاهرش پیدا بود مال و ثروت فراوانی دارد، روی بلندی ایستاده بود و شرایط قرارداد را می‌گفت. از ترس اینکه کسی پیشدستی نکند، قبل از آنکه حرفهای حاجی آقا تمام شود، آمادگی خود را برای قبول شرایط اعلام کردم. حاجی آقا برای اطمینان بیشتر یکبار دیگر تکرار کرد: من به شما چهل شبانه روز غذا، لباس و منزل خوب می‌دهم و شما در عوض فقط یک روز هر کاری که بخواهم برایم انجام می‌دهید. تعداد داوطلبها زیاد بود، ولی چون من زودتر از دیگران آمادگی خود را به اطلاع حاجی آقا رسانده بودم، مرا پذیرفت و به خانه برد. در منزلی که برایم فراهم کرده بود همه گونه وسایل راحتی آماده بود به طوری که در مدت چهل روز چاق و سر حال شدم و حالا روز شماری می‌کردم که چه موقع این چهل روز به پایان خواهد رسید و چون به من خیلی خوش می‌گذشت دعا می‌کردم که هرچه دیرتر روزها و شبها بگذرد. اما گردش زمانه بدون توجه به خواست من روزها را به شب، و شبها را به روز رساند تا بالاخره روز موعود فرا رسید. صبح روز چهل و یکم هنوز از خواب بیدار نشده بودم که ضربه به در اتاقم خورد و بعد حاجی آقا وارد شد و گفت: «کار تو امروز شروع می‌شود. با من بیا». به اتفاق حاجی آقا یک گله شتر و یک گاو برداشتیم و به سوی مقصدی که من نمی‌دانستم کجاست، حرکت کردیم. مدتها راه رفتیم تا بالاخره به کنار دریا رسیدیم. در آنجا به دستور حاجی آقا گاو را کشتم، پوستش را دوختم و بعد به داخل پوست گاو رفتم. حاجی آقا بقیه پوست را دوخت و فقط یک سوراخ کوچک به اندازه ای که بتوانم نفس بکشم، باقی گذاشت و خودش از آنجا دور شد. هنوز از بهت و تعجب بیرون نیامده بودم که احساس کردم از زمین بلند شده‌ام و گویی در هوا پرواز می‌کنم. هر چه تقلا کردم و دست و پا زدم، فایده‌ای نداشت. مدتی بعد احساس کردم که مرا روی زمین گذاشته‌اند و چیزی مثل یک پرنده با منقار به پوست گاو ضربه می‌زند. کمی بیشتر دست و پا زدم تا بالاخره توانستم پوست را پاره کنم و از آن خارج شوم. پرندگان با دیدن من به هوا پرواز کردند و من حاجی آقا را در پایین کوه منتظر دیدم. فریاد زدم: «معنی این کار چیست؟» حاجی آقا گفت: «چیز مهمی نیست. از جواهرات بالای کوه پایین بریز تا من شترها را بارکنم. ناراحت نباش. می‌دانم چگونه تو را پایین بیاورم». به اطراف نگاه کردم، دیدم سنگهای قیمتی فراوانی در آنجا وجود دارد. ناچار مقدار زیادی از آن‌ها را پایین ریختم تا حاجی آقا شترها را بار کرد و عازم برگشتن شد. به او گفتم: «پس من چکار کنم و چگونه از این بلندی پایین بیایم؟» حاجی آقا گفت: «ناراحت نباش. اگر به اطراف خودت دقیق‌تر نگاه کنی، استخوانهای زیادی می‌بینی. آن‌ها هم مثل تو روزی زنده بودند و به طمع چهل روز غذای مفت و یک روز کار جان خود را از دست دادند. می‌بینی که من نمی‌توانم تو را از آن بالا پایین بیاورم. ناچار باید به سرنوشت دیگران دچار شوی. راه فراری هم وجود ندارد. از یک طرف دریا است و اگر خودت را پرت کنی غرق می‌شوی. اگر به طرف کوه خودت را پرت کنی روی سنگلاخ، ذره‌ذره خواهی شد. بهتر است که تسلیم سرنوشت شوی و خودت را به پرندگان شکاری بسپاری. آخر این بیچاره‌ها هم گرسنه‌اند و به علاوه به من خیلی خدمت کرده‌اند. فکر می‌کنم بتوانند یکی دو روز با خوردن تو سیر باشند».حاجی آقا حرفهایش را گفت و حرکت کرد و هر چه آه و زاری کردم، کوچکترین اعتنایی نکرد و مرا به حال خود گذاشت. مدت دو شبانه روز با پرندگان بزرگ، پیکار کردم تا مرا با چنگال و منقار پاره نکنند. از یک طرف امواج خروشان دریا هر لحظه با شدت بیشتر خود را به بدنه کوه می‌زدند. گویی انتظار بلعیدن مرا داشتند. از سوی دیگر صخره‌های تیز و برنده همچون نیزه‌های سربازان سر به آسمان بلند کرده‌بودند تا اگر سرازیر شوم از من پذیرایی کنند. بالاخره تصمیم خودم را گرفتم. دو رکعت نماز خواندم و از خدا خواستم مرا یاری کند. بعد توکلت علی‌الله گفتم، چشمانم را بستم و خودم را به پایین کوه پرت کردم. ابتدا خیال کردم خواب می‌بینم. مدتی چشمهایم را مالیدم و به اطراف نگاه کردم تا متوجه شدم که صحیح و سالم به پایین کوه رسیده‌ام و صخره‌ها به من آسیبی نرسانده‌اند، زیرا به یاری خداوند بزرگ بین دو صخره فرود آمده بودم. خدا را شکر کردم و خسته و گرسنه در بیابان به راه افتادم. رفتم و رفتم تا به یک چشمه رسیدم. در کنار چشمه نشستم دستم را دراز کردم تا کمی آب بنوشم که صدای گوشخراشی مرا به خود آورد. دیدم در مقابلم یک دیو وحشتناک به صورت پیرزنی قوی هیکل ایستاده است. از ترس سلام کردم دیو گفت: ای آدمیزاد اگر حق سلامت نبود، گوشت تو یک لقمه من و خون تو یک جرعه من می‌شد. حالا بگو ببینم کی هستی و اینجا چه کار می‌کنی؟ داستان زندگی‌ام را برایش تعریف کردم. خیلی متأثر شد. مرا به خانه برد. آب و غذای کافی به من داد. دیو دو پسر داشت که به شکار رفته بودند. موقعی که برگشتند پیرزن آن‌ها را قانع کرد تا از خوردن من صرف‌نظر کنند. آن‌ها هر طور بود قبول کردند. چهل روز مهمان آن‌ها بودم. پیرزن با من خوش رفتاری می‌کرد، ولی پسرهایش با من میانه خوبی نداشتند. روز چهل و یکم که پسرها می‌خواستند به شکار بروند، مرا هم با خود بردند. در راه به دو نفر دزد برخورد کردیم. دیوها یک قالیچه و یک تیروکمان از دزدها گرفتند و آنها را کشتند. بعد آتش روشن کردند. گوشت دزدان را پختند و خوردند. موقعی که می‌خواستند قالیچه و تیروکمان را بین خودشان تقسیم کنند کار به دعوا کشید. من میانجی شدم و گفتم: تیروکمان را به من بدهید. یک تیر رها می‌کنم. هر کدام زودتر آن را پیدا کرد و آورد قالیچه مال او خواهد بود. دیوها، بدون کوچکترین تردیدی قبول کردند و تیروکمان را به من دادند. من یک تیر در چله کمان گذاشتم. خدا را یاد کردم و زیر لب گفتم: یا سلیمان، در پی یافتن تیر هلاک شوند. آن وقت تیر را با قدرت هر چه تمامتر رها کردم. دیوها به سرعت به دنبال آن دویدند. من هم تیروکمان را برداشتم و چون ضمن بگو مگوی دیوها فهمیده بودم که قالیچه حضرت سلیمان است، روی قالیچه نشستم چشم‌هایم را بستم و زیر لب گفتم: یا سلیمان نبی، مرا در نزدیکی فلان شهر فرود آور. موقعی که چشم‌هایم را گشودم خود را در نزدیکی شهر حاجی آقا دیدم. خدا را سپاس گفتم. تیروکمان و قالیچه را در جایی پنهان کردم و به شهر رفتم. چند روزی گذشت و من در این مدت سعی کردم تا آنجا که ممکن است ظاهرم را تغییر دهم و با گذاشتن ریش و سبیل و پوشیدن لباسهای کهنه، کاری کنم که حاجی آقا مرا نشناسد. بالاخره یک روز صدای جارچی را شنیدم که می‌گفت: ايهاالناس! فردا صبح می‌توانید در میدان شهر جمع شوید و با حاجی آقا ملاقات کنید. صبح روز بعد خودم را به میدان شهر رساندم و مانند دفعه قبل زودتر از دیگران داوطلب شدم که چهل شبانه روز مهمان حاجی آقا باشم و یک روز برایش کار کنم. چون مدتی گذشته بود و در قیافه‌ام تغییرات زیادی داده بودم، حاجی آقا اصلا مرا نشناخت و با خود به خانه برد. بعد از چهل شبانه روز همان ماجرا تكرار شد. موقعی که به کنار دریا رسیدیم گاو را کشتم و پوستش را دوختم. حاجی آقا گفت: به داخل پوست گاو برو. من تظاهر کردم که بلد نیستم و می خواستم از پهلو وارد پوست گاو شوم. حاجی آقا با عصبانیت گفت: احمق چکار می‌کنی؟ مگر می‌شود تمام قد وارد پوست گاو شد؟ گفتم: حاجی آقا شما از یک آدم دهاتی چه طور توقع دارید چنین کارهایی بلد باشد؟ خواهش می‌کنم خودتان راهش را به من نشان بدهید. حاجی آقا بدون آنکه به شک بیفتد جلو آمد. سرش را نزدیک پوست گاو برد و گفت: خیلی خوب به من نگاه کن ببین با سر باید به داخل آن بروی. من نگذاشتم حرف حاجی آقا تمام شود. با یک حرکت او را به داخل پوست فشار دادم و فوراً بقیه‌اش را دوختم. بعد از آنجا دور شدم. حاجی آقا مدتی دست و پا زد و فحش داد و عربده کشید، ولی مرغان شکاری خیلی زود آمدند و حاجی آقا را به قله کوه بردند. در آنجا موقعی که حاجی آقا از پوست گاو بیرون آمد، باز مدتی به من فحش داد و بدوبیراه گفت. بعد که آرامتر شد به او گفتم: حالا برای جبران گناهانی که مرتکب شده‌ای، مقداری از آن جواهرات پایین بریز تا این شترها را بار کنم و موقعی که آن‌ها را فروختم، پولش را به بیچارگان بدهم تا تو را دعا کنند. شاید خداوند گناهانت را ببخشد. نمی‌دانم حاجی آقا تحت تأثیر حرفهای من قرار گرفت یا امیدوار بود که راهی برای فرود آمدن پیدا کند و جواهرات را از من پس بگیرد که بدون معطلی مقدار زیادی سنگهای قیمتی پایین ریخت و من شترها را بار کردم. وقتی کار تمام شد به حاجی آقا گفتم: حالا نوبت من است که با این جواهرات به شهر برگردم و تورا با سرنوشتی که یک روز برای من پیش‌بینی کرده بودی، تنها بگذارم. هر چه حاجی آقا ناله و زاری کرد، توجهی نکردم و البته کاری هم از من ساخته نبود. بالاخره با جواهرات به شهر برگشتم و از آنجا تیروکمان و قالیچه‌ام را برداشتم و به یک شهر دور رفتم. از سرنوشت حاجی آقا اطلاعی ندارم ولی خودم در شهر جدید زندگی آبرومندانه‌ای درست کردم و با دختر حکمران شهر ازدواج کردم و به خوشرفتاری و عدل و داد مشهور شدم. طولی نکشید که آوازه خوبی و بخشندگی من در همه جا پیچید و به گوش پادشاه رسید و شما مرا به وزارت منصوب کردید. سخن وزیر که به اینجا رسید، پادشاه تصدیق کرد که داستان جالب‌تری تعریف کرده‌است و تسبیح را به او واگذار کرد.

Previous
Previous

پادشاه و سه دخترش (1)

Next
Next

پادشاه ظالم که رعیت او را از سلطنت برکنار کرد